دادستان آینده

ديروز بهتر بودم، اصلا هروقت با بهشتيا باشم بهترم، بهشتيا روى زمين هم كه باشن، عطر و بوى خدا را ميدن بعضى وقتا به خودم غبطه ميخورم كه چطورى به بارگاه بهشتيا راهم ميدن! ولى من هنوز اين پايين گير افتادم!!

چهار پنج سال پيش پرونده ى پسرك ريزنقش و سبزه رويى رو به موسسه فرستادن، از بچه هاى روستاى ابوالوفاى كوهدشت لرستان (خود شهرستان كوهدشت، يكى از نقاط 'زير پونز نقشه گيركرده' است محروميت و عقب موندگى از سر و روش ميباره، اونوقت تصور كن روستاهاش و مناطق كوهستانى نا امن ودور از دسترسش روكه با ديدنش تا هفته ها از شدت احساس ناتوانى در برابر اينهمه نامهربونى روزگار، همه ى وجود آدم درد ميگيره و از خودش و دنياى بد رنگ اطرافش بدش مياد.)

خونواده اى مملو از عشق مادرى دانا و مدير،دو پسر و دو دختر. اما از اين ميون سيد بهنام  قسمت ما شد. پسرى باهوش و درسخون كه تو شش ماهگى سايه ى پدر از سرش رفته.

تا بياييم به خودمون بجنبيم كه با اين عضو جديد خونوادمون چيكار كنيم، يه باباى نورانى و دوست داشتنى رو كنارمون حس كرديم كه چتر مهربونيش سايه انداخت روى سر سيد بهنام و چندتا بچه ى ديگه. آدم ارزشمندى كه ظاهر كارش با دل مهربون و قلب عاشقش خيلى متفاوته ... . مردى كه در كنار مسئوليتاى بزرگ و مهمش، مثل يه باباى ساده دل، دلشو داد دست بچه هاش و گفت تا هرجا برين، باهاتون ميام.

سيد بهنام با همه ى فقر غير قابل تصورش جدى و سخت شروع كرد به درس خوندن..... تا تابستون امسال.... روز اعلام رتبه هاى كنكور. پسرك خجالتى ما توى رشته ى علوم انسانى شد رتبه ى ٤٣. ميتونى حدس بزنى اندازه ى خوشحالى من و همكارامو.

بعضى وقتا فكر ميكنم از تموم بيست و چند هزار بچه اى كه تاحالا به لطف خدا كنارشون بوديم اگه فقط و فقط يه نفر نجات پيدا كنه و عاقبت بخير بشه،خدا مزد همه ى تلاشامون رو داده .... .

اوايل مهر براى تبريك به مادرش و خانوادش رفتيم روستاشون. باور نميكنى زيبايى اون خونه ى به نهايت محقر رو كه مادر با تموم عشق و سليقه اش مثل يه تيكه ازبهشت درستش كرده بود. يه باغچه ى پر از ريحون و ديواراى شكس..... به اصرار نهار نگهمون داشتن و دوتا از مرغاى خونه رو برامون سر بريدن. نون و ريحون و كباب.... ذوق وخنده ى بهنام وقتى كه همكارام لپ تابش رو كه براش جايزه گرفته بوديم بهش دادن.... .

سيد بهنام اومد تهران دانشگاه علوم قضايى بورسيه هم شد. داره درس ميخونه... .

ديروز اولين ملاقات باباى مهربون با پسرش بود. بابا پسرشو تو آغوش كشيد و پدرونه بوسيد. از آرزوى هميشگيش براى داشتن فرزندى نابغه گفت واز اينكه بچه هاى خودش نتونستن اينطور باشن. از روياى قشنگش براى روزى كه سيد بهنام كنار سفرشون بشينه و دست پخت مادر تهرانيش رو بچشه. از اينكه بازم تا آخرش با پسرش ميمونه و از اينكه پسرش بايد دادستان كل بشه!!!....

وقتى بهشتيا رفتن و هجوم برزخ همه ى وجودمو دوباره پركرد، دلم ميخواست منم مثل اونا ميتونستم پر بكشم تا بهشت و ديگه برنگردم.

حالا امير سرتيپ دكتر..... توى بهشته.

سيد بهنام اول راهه.

من هنوز ته ته دنيام.

از سری خاطرات همکاران موسسه

نظر دادن